بـه ما گفتـه بودن همـه چى پاىِ کاروانـه که _ این جملـه را در قسمتِ بیوىِ یکى از اکانت هاى توییتر خوانده بودم _
عکسِ گوشه ىِ سمتِ چپ بالاىِ صفحـه رو میبینیـن ؟ فردِ سوار بر ماشینِ مسابقه اى که در قابِ عکسِ کوچیک مستطیلى مشاهده میکنین _ شاید هم نمیکنیـن ، چون فوکوسِ تصویر برروى قاب نیست _ مـن هستم . عکس برای تابستونِ ٩٥ و در نمک آبرود هست ! سفرِ حقیقتا بى مثلى که با دوتا دایى هام [ دایى چهارمیم و پنجمیم ] ، دختـرداییم ، دخترخالم و دخترِ دخترخالم رفتیـم . دقیقا اواخـر شهریور بود . بعد از اون سفـر به فاصله ٤-٥ روز زندگى من به کُل تغییر کرد و مسیـرم به شکلِ معجزه آسایى عوض شد و الان هم اینجـا هستم بعد از دو سال ، تا ثبت کنـم هرآنچـه را که بر من میگذرد :)
[بلاگفـا قشنگیش ایـن بود کـه پیش فرض یکسرى سوال مطرح میکـرد . مثلا : سیاسى هستـى یا نه ؟ کتاب میخونـى یا نـه ؟ فیلم چى ؟ تـازه چى دیدى ؟ و خُب اینطورى بود کـه آرومآروم سرِ حرف رو باهات باز میکـرد ُ توأم کمکم یخت آب میشد و راحت مینوشتی ^_^ ]
ولی خب نگران نباشید :D من انقدر سرم پر از واژست که اصلا نیازی به «آب شدن یخ» در خودم نمیبینم =)
و در آخر سومین فرزند از یک خانواده ی پنج نفره ، متولد اواسط پاییز و محصل دواسازی هستم .